مامان بزرگ عزیزم
آسمانی شدنت را در این دور دستها به غم نشسته ام
گر چه رها شدن از بند تن و این دنیا برای تو اوج آرامش است
اما حسرت دوباره دیدنت تا واپسین نفس در قلب و جان من خواهد ماند
از تو ممنونم بخاطر آنهمه مهربانی و محبتی که در حقم روا داشتی
همیشه در قلبم زنده خواهی بود
سفر بخیر و روحت شاد ای بزرگ بانو
آمد اما در نگاهش، آن نوازشها نبود
چشم خوابآلودهاش را، مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو، از چهره دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینه سیما نبود
لب همان لب بود، اما بوسهاش گرمی نداشت
دل همان دل بود، اما مست و بیپروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گر چه روزی همنشین جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
دیدم آن چشم درخشان را، ولی در این صدف
گوهر اشکی که من میخواستم پیدا نبود
بر لب لرزان من، فریاد دل خاموش شد
آخر آن تنها امید جان من، تنها نبود
جز من و او «دیگری» هم بود، اما ای دریغ
اگر از درد دلم، زان عشق جان فرسا نبود
ای نداده خوشهای زان خرمن زیباییام
تا نبودی در کنارم، زندگی زیبا نبود
مرحوم استاد ابوالحسن ورزی
از پسِ پیچ و تابِ عشق و خیال
در هیاهوی خاطراتِ پوسیده
با سکوتِ حزین و مبهم اشک
در پی یک سبد صداقت باش
در پی یک نفس حقیقت محض
در پی یک بهار عطرِ حضور
بر حذر باش از خیانتِ سایه
پر بگیر از هجوم خاطره ها
او به تو نتابیده
سایه در شب نخوابیده
سایه از برای تو نیست
سایه تکیه گاه خوبی نیست
از دلِ قصه های افسرده
از پس اینهمه خیانت و رنگ
تو
تو...
در پی تابش حقیقت باش
طلعتی با شکوه و بی پایان
در پی کوچه ای که ویران نیست
زنده شو از پسِ آنهمه مردن
زندگی را همیشه زیبا کن
با دو بال خسته امید
زندگی را دوباره معنا کن
شایان دیبا